نانوایی شلوغ بود ... و چوپان ؛مدام این پا و ان پا می کرد
نانوا به او گفت :چرا اینقدر نگرانی ؟
گفت:گوسفندانم را رها کرده ام
و امده ام نان بخرم ؛
می ترسم گرگ ها شکم شان رو پاره کنند!!!!
نانوا گفت :چرا گوسفندانت رو به خدا نسپرده ای ؟
گفت :سپرده ام ، اما او خدای "گرگ ها "هم هست!!!!!!!!!
دلنوشه یک پسر کرد بوکانی...برچسب : نویسنده : dhemnkrimiavr0 بازدید : 92